کد مطلب:316767 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:216

حضرت اباالفضل به استقبال آمده اند
در كتاب دارالسلام مرحوم صفحه ی 450 در مورد مكاشفه ی آخوند ملا عبدالحمید قزوینی چنین نقل كرده است كه:

از اول اوقات مجاورت تا حال زیارت مخصوصه ی حسینیه را مداومت نمودم و ترك نكرده ام مگر آن شب را كه مصمم به بیتوته اربعین مسجد سهله گردیدم و جمع آنها را پیاده رفته ام و غالب آنها را هم با زوار نبوده ام بلكه بی راه رفته ام و در ورود آنجا هم غالباً منزل درست معینی نداشتم بلكه در ایوان حجرات صحن مطهر یا در خود صحن یا در توابع آن منزل نمودم چون بضاعتی نداشتم و متمكن از مخارج و كرایه منزل نبودم.

اتفاقاً روزی به اراده ی كربلا بیرون رفتم چون به بلندی وادی السلام رسیدم جمعی از اعزه و اعیان را دیدم كه برای مشایعت آقازاده ای بیرون آمده اند پس او را با كمال احترام سوار كجاوه كردند و دعای سفر در گوش او خواندند و قدری با او همراه شدند پس وداع كردند و اذان در عقب او گفتند و سایر آداب آقائی را با او به جا آوردند.

و او هم با نوكر و بنه و سایر لوازم سفر روانه گردید چون این عزت را دیدم و ذلت خود را هم مشاهده كردم ملول و خجل شدم و با خود گفتم كه این دفعه هم كه بیرون آمده ام می روم اما بعد از این اگر اسباب مساعدت كرد كه بر وجه ذلت نباشد می روم و الا نمی روم و آنكه تا به حال رفته ام كفایت می كند پس این دفعه را كه رفتم و برگشتم و بعد از آن



[ صفحه 33]



عازم شدم كه دیگر به طریق مذلت نروم و بر همان اراده بودم تا آنكه وقت زیارت مخصوصه ی دیگر رسید و چند نفر از طلاب آمده پرسیدند كه چند روز اراده ی زیارت داری كه ما هم با تو بیائیم؟ گفتم: من اراده ندارم زیرا كه خرج و كرایه ی منزل ندارم و پیاده هم نمی روم. گفتند: تو كه همیشه پیاده می رفتی؟ گفتم: دیگر نمی روم. گفتند: این دفعه كه ما اراده ی پیاده رفتن داریم برو كه ما هم از راه بازنمانیم بعد را خود می دانی بالاخره پس از اصرار و انكار رفتند و از برای راه توشه خریداری كردند.

مرا به اصرار برداشتند و بیرون آمده با ایشان روانه شدیم و چون وقت رفتن تنگ شده و فردای آن روز، روز زیارت بود، صبح را بیرون رفتیم كه ظهر را در كاروانسرای شهر بخوابیم و شب را به كربلا برسیم، پس با همراهان كه دو نفر بودند روانه شده وارد كاروانسرا شدیم.

در وقتی كه زوار هم رفته بودند چون شب زیارتی بود و از زوار كسی نبود و چون كه آن اوقات كاروانسرا مخروبه بود كسی نمی ماند به علاوه آنكه كاروانسرا هم از خوف دزدان عرب ایمن نبود بلكه گاه گاه در داخل كاروانسرا مردم را برهنه می كردند و احیاناً اگر از طلاب و مجاورین وارد می شدند و استعدادی نداشتند از ترس دزدان اسباب و لباس خود را در زیر زباله ها مخفی می كردند.

ولی ما بعد از ورود چون اسباب قابلی نداشتیم در داخل طویله كه محوطه بزرگ و مستعفی بود منزل كردیم و پس از صرف غذا خوابیدیم، اتفاقاً از همراهان زودتر بیدار شدم و آفتابه را برداشته از برای وضو بیرون آمدم و بعد از مقدمات وضو بر صفه ای كه در وسط كاروانسرا بود بالا رفتم و بر لب آن صفه روبروی كاروانسرا نشسته مشغول وضو شدم، در اثنای وضو كه مشغول مسح پا بودم شخصی را دیدم كه در



[ صفحه 34]



لباس اعراب پیاده از در كاروانسرا داخل گردید با سرعت تمام نزد من آمد به طوری كه گمان كردم كه او از اعراب بیابان است. و اراده آن كرده كه مرا برهنه كند لكن چون چیز قابلی با خود نداشتم چندان خوف نكردم و مسح پا را تمام نمودم.

چون نزدیك آمد متوجه ی من گردید و گفت: ملا عبدالحمید قزوینی تو هستی؟

بدون سابقه ی آشنائی نام مرا ذكر كرد، تعجب كردم و گفتم: آری منم فرمود: آیا تو بودی كه می گفتی من با این ذلت و خواری دیگر به كربلا نمی روم، مگر اینكه به طریق عزت متمكن و قادر شوم؟

قدری تأمل كردم كه این شخص این واقعه را از كجا می دانست باز در جواب گفتم: آری.

گفت: اینك آماده شو كه مولای تو أباالفضل العباس علیه السلام و آقای تو علی بن الحسین علیه السلام به استقبال تو آمده اند كه قدر خود را بدانی و به اعتبارات بی اعتبار دنیا افسرده و غمگین نگردی.

چون این سخن شنیدم متحیر ماندم و مبهوت گردیدم كه این شخص چه می گوید، ناگاه دیدم كه دو نفر سواره با شمایل آن دو بزرگوار كه شنیده و در كتب اخبار و مصیبت دیده بودم با آلات اسلحه ی جنگ حضرت اباالفضل علیه السلام در جلو و حضرت علی اكبر علیه السلام از دنبال از در كاروانسرا داخل صحن آن گردیدند چون این واقعه را دیدم بی اختیار خود را از بالای آن صفه پائین انداخته دویدم و به پای اسبهای ایشان خود را انداخته و بوسیدم و به دور اسبهای ایشان گردیدم و زانو و ركاب و پایشان را بوسیدم بعد از آن با خود خیال كردم كه خوب است كه رفقا را هم اعلام كنم و از خواب بیدار نمایم كه به خدمت آن دو فرزند



[ صفحه 35]



حیدر كرار برسند.

پس با سرعت به نزد ایشان رفتم و بر بالین یكی از آنها كه ملا محمدجعفر نام داشت نشستم و با دست او را حركت دادم و گفتم: ملا محمدجعفر برخیز كه حضرت عباس علیه السلام و حضرت علی اكبر علیه السلام به استقبال ما آمده اند، بیا به خدمت ایشان شرفیاب شو و ملا محمد چون این سخن را شنید، گفت: آخوند چه می گویی مزاح و شوخی می كنی؟

گفتم: نه والله راست می گویم بیا ببین هر دو تشریف دارند چون این حالت و اصرار از من دید دانست كه چیزی هست برخاست و بیرون دوید چون رفتم كسی را ندیدم و از در كاروانسرا هم بیرون رفته و اطراف صحرا را كه هموار و راه دور تا مسافت بسیار دیده می شود مشاهده كردیم و اثری یا غباری از آن پیاده و دو سوار ندیدیم.

پس متأسف و متحیر برگشتیم و از عزم و اراده ی سابق برگردیده، پشیمان و نادم شده و تصمیم گرفتم كه زیارت آن مظلوم را ترك نكنم اگر چه بر وجه ذلت و زحمت باشد و اگر عذر شرعی عارض می شود تدارك و قضا كنم و الی الان ترك نشده و مادام الحیوة هم ترك نخواهد شد انشاء الله تعالی



دردا كه بعد واقعه ی كربلا هنوز

از كین پر است سینه ی اهل جفا هنوز



خون دو عالم از همه ریزند در قصاص

این قتل را فنا نكند خونبها هنوز



[ صفحه 36]



خود گر نبود جان جهان آن جهان جان

بهر چه از میان نرود این عزا هنوز



بر قصه های كهنه و نو قرنها گذشت

هر روز تازه تر بود این ماجرا هنوز



گرم اسیری حرمش خصم و او زدی

چون مرغ سر بریده به خون دست و پا هنوز



شعر از «صفائی»





[ صفحه 37]